۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

مسی - یک

به دور و برش نگا کرد و سعی کرد خودشو تکون بده و برسونه به اون
صداها رو کش اومده میشنید مث وقتایی که دستش می رفت رو اون دکمه ی کوفتی رادیو و صدای کش اومده ی گوینده می گفت شــــــِــــــ نِ وَن دِ گااا نــــــــِ مــُـــ ح تــَــــــ رَم ...
گوشاش وزوز می کرد یاد اون روز افتاد که تو خونه باغ گرگم به هوا می کردن و دنبال بالا بلندی می گشت و یهو چشمش افتاده بود به درخت گردوی وسط باغ که باباش عاشقش بود و اسمشو گذاشته بود حنا خانوم و قدغن کرده بود بالا رفتن ازشو واسه اون و اونم از حرصش اسمشو گذاشته بود حنا خره ولی از ترس باباش هیچ وقت ازش بالا نرفته بود اما اینبار چاره ای نداشت ملیکا با اون دامن صورتی چین چینی اش وآب نباتای گرد و قلمبه ی قرمزشون تو پله های جلوی عمارت وایساده بود و لبای آلبالویی اش از ترس این که گرگه اونو بگیره آویزون بود پرید بالا و آویزون شد به یه شاخه و خودشو کشید بالا و چشمش افتاد به کندوی زنبورا و یه شاخه کرد تو کندو و زنبورا ریختن بیرون و وزوز و...
...
همه چیزو نارنجی میدید
....
انعاس نور مهتابی رو دیوارا چشماشو زد؛سریع چشماشو بست؛ پشت پلکاش تیر کشید...
همون طور چشم بسته خواست دست ببره صورتشو که معلوم نبود چرا اینقدر میسوزه بخارونه...که حس کرد انگاری تیر آهن بستن به دستاش...سعی کرد دوباره آروم آروم چشماشو باز کنه و تیر آهنا رو جدا کنه از خودش،چشمش که به خودش افتاد کپ کرد...تو همون حال بهت و چرا بود که خنده اش گرفت؛بدبختی نمی تونست بخنده هم؛یاد فیلم مومیایی 3 افتاده بود...فـَـتـَـل اویسی...جفت پاهاش و جفت دستاش و قفسه سینه اش تو گچ بودن...با اون چشمای مه گرفته اش دنبال یه سفید متحرک می گشت که سراغ اونو بگیره
هیشکی به هیشکی
.....
_ چه عجب!بالاخره بیدار شدی؟
_ مسی
_ خوبی؟
_ مسی
_چی؟متوجه نمیشم
پرستار خیلی سعی کرد زمزمه های مکرر ریزشو بفهمه اما نتونست
دکتر اومد ویزیتش کنه و اون یه ریز زیر لب می گفت مسی و تو دلش فحش میداد به پرستار که گوشاش ضعیفه و لعنت می فرستاد به شانس گه خودش
پرستار گزارششو که تحویل دکتر داد گفت که یه ربع – بیست دقیقه اس یه چیزی زمزمه می کنه و من نمیشنوم چی میگه
دکتر ازش پرسید می تونی یه ذره بلندتر بگی و اون تموم نیروشو جمع کرد و ریخت تو صداشو به خیال خودش داره داد میزنه گفت مسی،ما با هم بودیم
و بعد شل کرد عضلات صورتشو و نفس راحتی کشید و آب دهنشو به زحمت قورت داد و امیدوار بود با این دادی که زده جوابی بگیره
_آها...اون دوستتو میگی پسرم؟
آره ی خفیفی گفت و از یه طرف از این که دادش فایده داشته خوشحال بود و از طرف دیگه حرص می خورد که حالا چجوری دوباره باهاش حرف بزنم و سراغشو بگیرم آخه هنوز گونه هاش درد می کرد از داد قبلی
که یه دفعه دکتر خودش گفت:نگران نباش،خوبه،همینجاس
و رفت
خیالش راحت شد و چشماشو رو هم گذاشت و سعی کرد یادش بیاد که کجا بودن و چی کار می کردن و چی شد که اینجوری شد...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

هوا می کنيم

ده
نه
هشت
هفت
شش
پنج
چهار
سه
دو
یک

آتش...