زپرتی

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

زر

خب!عروسی کردم و حالا باید برم تو فاز دوم زندگی زناشویی و بچه دار شم!

باید یه دختر با بلوز دامن صورتی و جورابای تور دار چین چینی واسم بزاد!دامنشم باید مث دامن بچگیای خودش چین چینی باشه!واِلا طلاقش میدم!

...........

میگه زر نزن!می گم پی ی َ! زر زدنم ممنوع شد من نبودم؟مجید شیرازی از اون ور داد میزنه نه بابا چی چیو ممنوع شده؟همین دیروز ا.ن داشت زر میزد اونم پلاک 89 ش؛مضاعف!

.........

دارم از شاش بند شدن میگم که میگه ذرتو پرت(زرت و پرت) نکن!میگم الاغ من ذرت تو دستمه؟ میگه نه!تو کونته!دو هفته نبودم!اصطلاحات بچه ها چه به روز شده!خدایی ایران انقلاب نشده؟

..........

ذرت پرت کردنای ا.ن و تو یوتیوب دیدم.دو روز دیگه برمی گرده به اوباما میگه:گوز گوز نکن!من خودم یه عمره اینکاره م!

.........

میگه حالم از *سوسک بهم می خوره!اونم با ده نمکی ...!دور از جون شما ذهنم خرابه!میگم یعنی ده نمکی با سوسک؟

مگه میشه؟میگه آره!

* منظور صوسک می بود؛صدا و سیمای کودتا!دیدی میشه؟

..................

خب!خودت چیطوری؟ایطوری یا اوطوری؟

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

اووووف

این ترم درسم تموم میشه و واسه ارشدم دوبل سهمیه دارم چون هم زن دارم و هم شش ترمه تموم کردم!
چشاتم واسه من گرد نکن حالا!
تازه خان بزرگ می خواست هفده سالگی عروسی مونم بگیره،منتها ما زورمون این یه دفه رو بهش رسید و نامزد کردیم.و پارسال عقد کردیم و دو سال دیگه عروسی می کنیم!فعلاً که خانوم دارن واسه دکترا آماده میشن و مام تازه لیسانس میگیریم!
هر چی م الان تو مغزته بریز بیرون!هیچکدومش درست نیست!
این از این،گفتم خوشحال شین!
....................................................
پیشنهاد می کنم وقتی دارین کافکا یا سلینجر می خونین دوغ بخورین به جای قهوه!
...................................................
اگه خاطرتون باشه گفته بودم خدا وقتی غیرتو تقسیم می کرد من ته صف بودم و بهم نرسید و اینا!خب واسه همین ملالی نیست که مسی هم عاشق الی بوده باشه و ما تا حالا نفهمیده باشیم!لامصبا یه کدومشون نم پس نمیدادن!البت سر رفتن و موندن الی یه بوهایی برده بودم دیدم بغ کرده بودن!ولی خب گشادتر از این حرفام که بخوام به روم بیارم!
..................................................
دو تا آبادانی به هم می رسن. اولی می گه: جات خالی... دیروز رفتُم شکار، هفت تا خرگوش، چهار تا آهو و سه تا شیر شکار کردُم.دومی می گه: همش همین؟اولی می گه: بابا! مِی با یه تیر بیشتر از اینُم می شه؟دومی می گه: تازه تفنگـــُم داشتی؟
.................................................
دیکتاتور رسید نمی دهد در ازای ستاندن جانت
خودتونو بپایید

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

لرهای غیور


بعد میگن چرا بهمون می گید لر!می خوای بهتون بگیم ترک؟

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

مسی - چهار

بالاخره بعد از دو روز که دویست سال گذشت واسش، بردنش پیش مسی
وقتی دیدش انگشتای بلندیو دور کردنش حس می کرد که قفل شده بودن تو هم و داشتن خفه ش می کردن
نتونست بمونه
به کارگرا گفت برش گردوندن
گذاشتنش تو اتاقش و رفتن
یه دفه هر چی فکر کرده و نکرده داشت ریختن تو مخ وامونده ش
پوستم کنده س دیگه
زندگی واسه من نمی مونه
فکر می کرد فکر می کرد فکر می کرد
اصلاً تو حال خودش نبود
فقط فکر می کرد
اونقدر که حتی نمی فهمید به چه چیزایی داره فکر می کنه
هرچند دقیقه ای به خودش می اومد
و داد می زد
واااااااااااااااای خدا،نه
نه،وای خداااااااااااااا
دلش می خواست دستای جا مونده شو می تونست تکون بده
بکوبه تو سر خودش
اونقدر بکوبه که مغزش متلاشی شه
دیگه به هیچی فکر نکنه
دیگه به مسی،به مامانش،به مامورا،به زندگیش،به هیچ کوفت و زهر مار و مرضی فکر نکنه
اما بازم فکر می کرد خیلی فکر می کرد
برمی گشت عقب به سه روز قبل
آه می کشید می خواست لباشو گاز بگیره
می خواست گریه کنه
می خواست یه کاری کنه
که خلاص شه
اما هیچ کاری نمی تونست بکنه با دست و پای گچ گرفته،با صورت پکیده،با چش و چار داغون
می خواست بخوابونه زیر گوشش
می خواست دستاشو بگیره بگه بتمرگ سرجات پدر سگ بی شرف
بتمرگ سر جات،بتمرگ سر جات،بتمرگ سر جات
دِ بی پدر چرا نتمرگیدی سرجات؟
حالا دانشگاه چی میشه؟
گور باباش
گور بابای همه تون
سگ برینه به ابتدا تا انتهای سیستم اموزشی تون
واااااای ملیکا ؟
به جهنم بره گم شه
پرستارو صدا زد و گفت این کفنو بکش رو سرم
بعد رفت زیر ملافه و اونقدر اینا رو با خودش گفت تا از حال رفت...

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

به خودم میگم...

به خودم می گم: فاصله اين سردی با گرمی به اندازه شكوندن يه غروره فاصله اش به اندازه زدن به شونه بغل دستيه فاصله اش خيلی كمه
به خودم می گم: خوب گاهی بايد فيتيله شاديامون رو بكشيم پايين تا شاديامون به هم برسه شايد اگه اين فيتيله همين پايين بمونه گرگرش بيشتر باشه تا اون وقتی كه بالا باشه و دودش بره تو چشم بغل دستی
به خودم می گم: اونی كه بايد حالتو عوض كنه بايد به اندازه قبول كردن نتونستن و يه جيغ واسه تونستن باشه
به خودم می گم: هميشه بارون نمی زنه . درست اون وقتی كه اين پام رو اون پامه و اين دست روی اون دست يه لگد می تونه به داد آدم برسه اگه خيلی محكم نباشه
به خودم می گم: درست اون وقتی كه دوست داری يكی بزنه رو شونه ات درست اون وقتيه كه باید بزنی به شونه بغل دستيت
به خودم می گم: اگه شده بايد تا صبح بيدار بمونم تا يه نامه بنويسم . يه چيزی كه بتونه بگه ما بغل هميم
به خودم می گم: يه چيزی تو سينه ات هست كه از جنس مقواست . يه چيزی كه بايد هواشو داشته باشی .يه چيزی كه مثل گلدون بايد بذاری جلوتو ساعتها بهش خيره بشی و بی اينكه چيزی بگی فقط گوش كنی
به خودم می گم: اين قايق يه هل می خواد تا بيفته تو آب وقتی افتاد باد بايد بيفته توش وقتی باد افتاد بايد يكی بتونه ببرتش وقتی ببرش پيدا شد تازه می فهمی كه بايد كسی هم باشه كه تو قايق نشسته باشه
به خودم می گم: دست هيچ كس از هيچ كس بلندتر نيست و پاهای هيچ كس از هيچ كس محكمتر
به خودم می گم: همش به خاطر اينه كه ما كنار هم راه بريم بدوييم و گاهی هم بشينيم تا هم بقيه بيان و هم خستگيمون در شه
به خودم می گم: چشاتو ببند و به خودت بگو و چشاتو باز كن تا ببينی كه می بينی
به خودم می گم: اگه قرار باشه پنج تا كلمه بگم می گم : آب . باد . خاک . دوست . دوست
به خودم می گم: تموم نمی شه اگه زير هر سنگی رو نگاه كنی
به خودم می گم: اگه حالتو با تموم جون و وجودت بگی ...
به خودم می گم: شعر خيلی كمه وقتی حالی مي گيردت كه می خوای چرخ بزنی اونوقته كه دلت می خواد حالتو سوار چيزی كنی و بفرستيش تو هوا چيزی كه اين حالو كمی هم كه شده پخش كنه
به خودم می گم: از اون ميليونها چيز كوچيک اگه فقط پاهام باشه كه بتونه بزنه به پای ديگه ای كه بيا بريم چايی بخوريم كافيه
به خودم می گم: اگه فهميدی كه هر چقدر تندتر و تندتر بنويسی زودتر به ته دفتر می رسی می فهميدی كه فاصله ما تا ته دفتر به اندازه چند تا كلمه اس كه بهتره هر چی باشن اما بلند باشن
به خودم می گم: اگه چيزی باشه كه با اون نتونی به اونی كه خيلی دوستش داری بگی كه ما همراهيم اون چيز هر چقدر هم واسه خودش چيز باشه هيچ چی نيست
به خودم می گم: واسه امشب بسه اما باد كه می خوره تو مخم دلم نمی آد ننويسم دلم نمی آد يه خيال خوبو تا خود صبح بغلش نكنم و نخوابم
به خودم می گم: پيچک با اينكه ريشه نداره اگه بوته انگور رو بگيره و تو غافل مونده باشی بوتتو بی خير می كنه
به خودم می گم: جالبه كه روزا با صبح شروع می شن و آخرش شبه . باید بشه قصه روزا رو واسه دل شب نوشت
به خودم می گم: هيچ چی هم كه يار نباشه بگو بی خيال اگه يار باشه

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

گندشو دراوردی!والا

مودب بنویس تا بیام وبلاگتو بخونم!
سه هف سال بیس یه سال،می خوام نخونی!والا

*
در به در خونه شدم!
آخه این غلطای زیادی چی بود کردی؟هان؟
والا
*
می خوام طلاق بگیرم ازش!
غللللللللللط کردی!
والا
*
مسی عاشق شده کره خر!
والا
*
مجید پاش عفونت کرده دوباره!
گه به این زندگی!والا
*
کرو!چاکرتم!
والا
*
عاشق جنتی ام!عاشقاااااااااااااا!نه اینجور
عینهو وزغ می مونه
*
بورو بورو مو تو رو نخوام
*

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

پدرم قربان است

رفته بودیم شیراز با صفا بشیم
وقتی می خواستیم برگردیم
گفت من میرم آبادان
منم باید تنها برمی گشتم
دس فرمونمم افتضاح
گفتم باشه
موند تا خونواده ش بیان،برن آبادان
راه افتادم
تو راه به سرم زد برم اصفهان،داشتم هلاک می شدم،نمی تونستم یه راست بیام تا تهران
اما خونه که نمی رفتم
خونه کسی م نمی رفتم
وقتی رسیدم،تو شهر گشتم تا شب بشه
همه خوابیده باشن
ساعت 3 رفتم خونه
ماشینو نبردم داخل
آروم درو باز کردم
یه چیزی شبیه این باتوما داشت فرود می اومد رو سرم
گفتم:همه که می زنن تو هم بزن
گفت:شمایید قربان؟
گفتم:بله قربان!

...............................
قربان نوشت:قربانعلی سرایدار خونه اصفهانیه،خیلی باصفاست،اون شب منو برد تو اتاق خودش،یه چایی با هم زدیم و خوابیدم
صب ماشینو شست و نون جو و ماست گلپایگان واسم گذاشت و راهیم کرد،تا تهران نون جو سق زدم و گریه کردم،جون میدم واسش به مولا