۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

مسی - دو

یه ساعت بعد در حالی که فریاد می زد مسی از خواب پرید...همه جا ساکت و آروم بود؛مریض بغلی ش اصلا تکون نخورده بود!انگار نه انگار این همه عربده کشیده بود!یه آن با خودش گفت نکنه طرف مرده!؟پس چرا بیدار نشد از صدای من؟
زنگ بالای سرشو زد تا یکی بیاد به دادش برسه
پرستار اومد
پرسید:کاری داشتی؟
به سختی جواب داد:آره!مسی!می خوام ببینمش،منو ببر پیشش
_ نمیشه!
_یعنی چی نمیشه!گفتم منو ببر پیشش
پرستار با عصبانیت و فریاد گفت:یعنی تو الان می تونی تکون بخوری؟
مریض بغلی بیدار شد و گفت:ا َه این چه وضعیه خانوم!چراداد می زنی؟
_برو بابا...ارث باباشونو می خوان از آدم
_باشه وقتی رفتم پیش رئیس بیمارستان حالیت می کنم! من ارث بابامو می خوام؟
پرستار در حالی که از اتاق بیرون می رفت زیر لب غرغر می کرد :خب آقا هر کاری می خوای بکن،انگار ما نوکر باباشونیم اینجا،اون یکی تموم بدنش خرده می گه منو ببر پیش رفیقم،صداش در نمیاد گوشاش نمی شنوه مجبورم داد بزنم یکی دیگه طلبکار میشه،مگه من چقدر می گیرم که باید شماها رو تحمل کنم/،اصلاً بهتر بیا برو شکایت کن،بریم سر خونه زندگیمون راحت شیم،والا به خدا
سوپروایزر که صدای داد و فریادهای پرستارو شنیده بود اومد تو اتاق و با صدای مهربونی گفت:مشکلی پیش اومده آقایون؟
تخت بغلی شروع کرد به شکایت کردن و اون فقط به مسی فکر می کرد
اگه حالش خوبه پس چرا خودش نمیاد پیش من؟
شاید اونم مث من خورد و خمیر شده باشه!
پس چرا هر دومون تو یه اتاق نیستیم؟
نکنه مرده باشه؟
نه نمرده!خودم دیدم که دستاش تکون می خورد!
نکنه داشته جون میداده!
ا َه لعنتیا چرا یکی جواب آدمو نمیده!
سوپروایزر بالای سرش وایساده بود و گفت:کیا لعنتی ان؟
تعجب کرد،یعنی تموم اینا را داشته بلند بلند می گفته؟اینا که صداشو نمی شنیدن!
دوباره تموم اون فکرا تو ذهنش رژه رفتن و با وجود فشار شدیدی که رو قفسه ی سینه ش حس می کرد بالاخره پرسید:مسی زنده اس؟تو رو خدا راستشو بگین؟