۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

مسی - سه

_ خب راستش...
سرشو از رو متکا بلند کرد،مهره های گردنش به هم سابیده شد، داغ شد،انگار سنگ چخماق زده بودن به هم تو گردنش
اما بی خیال درد شد،قرار بود راستشو بهش بگه...
_ خب؟راستش چی؟
_ هیچی!زنده اس،خوبه،باور کن
کله ی ده تنی شو کوبید رو متکا،با اون صورت مچاله و وصله پینه اش پوزخندی تحویل سوپروایزر داد و به گریه افتاد
_ گفتم تو رو خدا!قسمت دادم!وقتی راستش هیچیه دروغش زنده اس،خوبه،باور کنه دیگه!نه؟
چشمای سوپروایزر گرد شد به مـِـــن مــِـــن کردن افتاد و هی با مقعنه اش ور رفت،اونقدر ور رفت تا گیره ی آی دی کارتش باز شد و افتاد زیر تخت،دولا شد گیره اشو برداره وهمون کنار تخت شروع کرد به اشک ریختن
هر دوشون کلافه شده بودن، یکی از انتظار و اون یکی از طفره رفتن
کاش یکی پیدا می شد قال قضیه رو می کــَــــند و خـــِــــلاص!
خیر اینجوری فایده نداره! اینطور که پیداس حالا حالاها برنامه دارم با اینا
با این فکرا باز تموم نیرویی که از قرص و آمپولا و سوپای ریقی اینا گرفته بودو جمع کرد تو صداش، از صبح تا حالا فقط داد و بیداد کرده بود اما این بار دفعه ی آخر بود،قول داد به خودش
_یه مرد اینجا پیدا نمیشه!؟یکی که دست و دلش نلرزه؟ یکی که تموم کنه این التماسا و طفره رفتنا و ملاحظات کوفتی رو؟
هان؟خانوم با توام؟بسه دیگه،زار نزن!اصلاً خونواده ی من کجان؟زنگ بزنین بگین بیان!بگین مُرد بچه تون!بگین راحت شد از دست ما و شما و این بیمارستان بی صاحاب شده!
تقریباً تموم پرستارای بخش و همراه های مریضا ریخته بودن تو اتاقش و لای داد و بیدادای اون با هم پچ پچ می کردن
یکی می گفت:چشه؟
یکی می گفت:چه خبره آقا؟ما مریض داریم!!!اینجا بیمارستانه!مث اینکه حالیت نیستا!!!
اون یکی می گفت:آرام بخش بزنین بهش
مریض بغلی می گفت:ببرین تیمارستان این پسره ی الدنگ کره خرو
تو اون هیر و ویر چشمش افتاد به یه زن که به چارچوب در تکیه داده بود و ساکت و آرووم واسه خودش گریه می کرد و با یه دستمال آبی پررنگ دماغ ورقلمبیده قرمزشو می گرفت،به نظرش آشنا اومد،چشمای تارشو دوخت به اون و به خودش فشار اوورد که بفهمه طرف کیه
همون موقع یکی از پرستارا یه آرام بخش خالی کرد تو سرمش
سرش رو متکا بود و چشمش به اون زن که هنوز تو چارچوب ایستاده بود و داشت با سوپروایزر حرف می زد و هی فین فین می کرد
پشت پلکش سوزن سوزنی می شد،و داشت خوابش می برد که شناخت اون زن دستمال آبی تو چارچوب درو
صدا زد:خانوم نیک پور؟
زن اومد جلو و گفت:جانم؟پسرم!پسرکم!خوبی مادر؟
امونش نداد و سریع گفت:بگو که مسی زنده اس!
اینو که گفت گریه ی بی صدای زن به شیون و زاری تبدیل شد،به هق هق افتاد و صورتش یه تیکه شد قرمز عین دماغش
دستمالو از جلوی صورتش اوورد این طرف و با لبایی که شده بودن عینهو لبو گفت: بچه ام!بچه ام!چه زنده ای مادر؟چه زندگی ای مادر؟نیمه جون افتاده رو تخت آی سی یو!جوون دسته گلم!آخه چی کار کردین؟چه بلایی سر خودتون اووردین؟فامیل سور می خواستن از من واسه قبولی دانشگاه بچه ام،حالا چی بگم بهشون؟بگم صبر کنید شام عزاشو بخورید؟
یه پرستار اومد تو اتاق و در گوشش چیزی گفت ودستشو گرفت که ببردش بیرون
زن سماجت کرد و التماس کرد که بمونه و قول داد که کمتر ناله و زاری بکنه و گفت:میگه بسه!بهش فشار میاد!
_ نه!تو رو خدا نه
آرواره ها و گونه هاش و حتی پوست صورتش درد می کرد،می خواست گریه کنه،روش نمی شد
می خواست داد بزنه اما دیگه نمی تونست تا قبل از این واسه خاطر مسی دردو تحمل کرده بود و تا جایی که تونسته بود داد و فریاد کرده بود اما حالا واسه خودش،واسه خالی کردن خودش...نه دیگه رمق نداشت،خیال می کرد وقتی بفهمه زنده اس یه باری از رو شونه هاش برداشته می شه اما کور خونده بود!اینجاشو نخونده بود!سنگینی هیکلش چند برابر شد از وقتی که فهمید مسی،رفیقش،رفیق فابریکش،که تو تموم زندگیشون یه لحظه هم بی هم و جدا از هم نبودن رفته تو کما
هی با خودش تکرار کرد:کما،کما،کما،کما،کما،کما
هی به خودش فحش داد؛ نتایج کنکور،عمران شریف،با هم
هی به خودش فحش داد؛خیابون گردی،کافه مارسی،قهوه،قهوه
هی به مسی فحش داد؛کاسکت بذار عوضی
هی به مسی فحش داد؛دیدی آفت داشت؟دیدی؟دیدی؟
گــــُــــــه به این زندگی،پاشو لعنتی!