۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

مسی - چهار

بالاخره بعد از دو روز که دویست سال گذشت واسش، بردنش پیش مسی
وقتی دیدش انگشتای بلندیو دور کردنش حس می کرد که قفل شده بودن تو هم و داشتن خفه ش می کردن
نتونست بمونه
به کارگرا گفت برش گردوندن
گذاشتنش تو اتاقش و رفتن
یه دفه هر چی فکر کرده و نکرده داشت ریختن تو مخ وامونده ش
پوستم کنده س دیگه
زندگی واسه من نمی مونه
فکر می کرد فکر می کرد فکر می کرد
اصلاً تو حال خودش نبود
فقط فکر می کرد
اونقدر که حتی نمی فهمید به چه چیزایی داره فکر می کنه
هرچند دقیقه ای به خودش می اومد
و داد می زد
واااااااااااااااای خدا،نه
نه،وای خداااااااااااااا
دلش می خواست دستای جا مونده شو می تونست تکون بده
بکوبه تو سر خودش
اونقدر بکوبه که مغزش متلاشی شه
دیگه به هیچی فکر نکنه
دیگه به مسی،به مامانش،به مامورا،به زندگیش،به هیچ کوفت و زهر مار و مرضی فکر نکنه
اما بازم فکر می کرد خیلی فکر می کرد
برمی گشت عقب به سه روز قبل
آه می کشید می خواست لباشو گاز بگیره
می خواست گریه کنه
می خواست یه کاری کنه
که خلاص شه
اما هیچ کاری نمی تونست بکنه با دست و پای گچ گرفته،با صورت پکیده،با چش و چار داغون
می خواست بخوابونه زیر گوشش
می خواست دستاشو بگیره بگه بتمرگ سرجات پدر سگ بی شرف
بتمرگ سر جات،بتمرگ سر جات،بتمرگ سر جات
دِ بی پدر چرا نتمرگیدی سرجات؟
حالا دانشگاه چی میشه؟
گور باباش
گور بابای همه تون
سگ برینه به ابتدا تا انتهای سیستم اموزشی تون
واااااای ملیکا ؟
به جهنم بره گم شه
پرستارو صدا زد و گفت این کفنو بکش رو سرم
بعد رفت زیر ملافه و اونقدر اینا رو با خودش گفت تا از حال رفت...

۳ نظر:

  1. چيزه....
    يعني....چيزه آخه......

    :(

    پاسخحذف
  2. در واشد و گل اومد!! چه عجب بابا

    پاسخحذف
  3. @رالی
    بد چیزیه لامصب
    @کرو
    مانی ِ سنبل اومد
    گرفتاریم
    چی کار کنیم؟

    پاسخحذف