۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

پدرم قربان است

رفته بودیم شیراز با صفا بشیم
وقتی می خواستیم برگردیم
گفت من میرم آبادان
منم باید تنها برمی گشتم
دس فرمونمم افتضاح
گفتم باشه
موند تا خونواده ش بیان،برن آبادان
راه افتادم
تو راه به سرم زد برم اصفهان،داشتم هلاک می شدم،نمی تونستم یه راست بیام تا تهران
اما خونه که نمی رفتم
خونه کسی م نمی رفتم
وقتی رسیدم،تو شهر گشتم تا شب بشه
همه خوابیده باشن
ساعت 3 رفتم خونه
ماشینو نبردم داخل
آروم درو باز کردم
یه چیزی شبیه این باتوما داشت فرود می اومد رو سرم
گفتم:همه که می زنن تو هم بزن
گفت:شمایید قربان؟
گفتم:بله قربان!

...............................
قربان نوشت:قربانعلی سرایدار خونه اصفهانیه،خیلی باصفاست،اون شب منو برد تو اتاق خودش،یه چایی با هم زدیم و خوابیدم
صب ماشینو شست و نون جو و ماست گلپایگان واسم گذاشت و راهیم کرد،تا تهران نون جو سق زدم و گریه کردم،جون میدم واسش به مولا

۸ نظر:

  1. جون میدی واسه قربانعلی یا نون جو یا قربان؟؟

    پاسخحذف
  2. حالا دیگه چرا گریه کردی؟

    حقش بود میزد مختو میترکوند

    پاسخحذف
  3. وااااي نون جو با ماست...اونم ماست گلپايگان

    پاسخحذف
  4. يعني خواسسي بگي خيلي مايه دارين ديگه ....نه؟

    پاسخحذف
  5. دفه دیگه واس تو هم میارم رالی!
    ///
    اِ معلوم بود؟

    پاسخحذف
  6. واسه دربه دری گریه کردم
    مصطفی من مخ دارم به نظرت؟

    پاسخحذف
  7. tahala jolot bare zemin zadan?az khejalat ab shodam.fek kardan adam hesabiyam.

    پاسخحذف